حضور در سوریه
همسرم در کل دو بار به سوریه رفت، دفعه اول دو روز بعد از برگشت مان از سفر کربلا بود، رفت و حدود سه ماه آنجا بود، بعد از سه ماه به مدت ۱۰ روز آمد، در آن سه ماه ما خیلی دلتنگی میکردیم. تنها خودش میتوانست با ما تماس بگیرد آن هم با فواصل زیاد، اتفاقی که من اصلا فکرش را هم نمیکردم؛ چرا که عشق و علاقه ما زبانزد فامیل بود و فکر نمیکردم ۸ یا ۱۰ روز یک بار به من زنگ بزند، طوری شده بود که من به همکارانش میگفتم اگر رفتید بگویید بیاید من و بچه را ببیند و دلتنگیها کم شود. وقتی هم میگفتم کی برمیگردی میگفت با خداست؛ همیشه میگفت نترس جای من آن جلوها نیست، بعد که سردار سلیمانی آمدند خانه ما گفتند که ایشان در آنجا فرمانده موشکی بودند. همیشه میگفت ما این عقبها هستیم، در خاطراتش هم که برای بچهها تعریف میکرد هیچ گاه نمیگفت من فرمانده هستم، میگفت موشک که میزدند من هم بودم! بعد همکارهایش تعریف میکردند در رشته خودش فرد مهمی بوده است.
رسته شهید بیشتر آموزشی بود و باید آموزش میداد، همه نقاط ضعف و قوت را نوشته بود و سه دفتر را پر کرده بود و اینها را در جلسهای در اینجا تشکیل شده بود مطرح کرده بود و گفته بود اگر مثلا در این منطقه شکست میخوریم به این دلایل است، میگفت این جنگ با جنگ تحمیلی متفاوت است چون نمیدانیم خانه کناری دشمن است یا دوست و اینکه مقداری از جنگ سوریه هم داخلی بود و همه اینها را به صورت یادداشت آورده بود و کلا ۱۰ روزی را هم که این جا بود جلسه بود.
تو را به خدا از من دل بکن!
آخرین بار که به مرخصی آمده بود گفت که خواب دیده ام شهید میشوم؛ میگفت من حضرت آقا را در خواب دیدم که به من وعده شهادت دادند؛ ولی من گیر خانواده ام، تو را به خدا بیا و از من دل بکن.
من هم هر بار که میرفت و میآمد کلی نذر و نیاز میکردم که سالم برگردد؛ ما زندگی مان را از زیر صفر شروع کردیم و آن زمان اوج خوشبختی ما بود. برای همین هم وقتی به ما میگویند که مدافعان حرم برای پول رفتند خیلی ناراحت میشوم؛ چون آن زمان که ما پول نداشتیم این کارها را نکردیم؛ ولی وقتی رفت دیگر نیازی به پول نداشتیم.
میگفت: «من دیگر راهم را انتخاب کردهام؛ ما بالاخره باید از این دنیا برویم، دعا کن من با شهادت بروم.» قضیه خواب را برای ما گفتند و حلالیت گرفتند، گفتم واقعا از من و بچهها و همه چیز دل میکَنی؟ گفت این دل کندن نیست، بالاخره من یک روزی از این دنیا میروم، اگر لیاقت داشتم و خدا من را با شهادت برد و به من اجازه داد، قول میدهم اولین کسی که شفاعت میکنم شما و بچهها باشید.
پسر بزرگم هم میگوید دیده بودم که خانواده شهدا میگویند خداحافظی آخر شهدا متفاوت است و این را میفهمیدند که آخرین باری است که شهید را میبینند؛ اما این مسئله را باور نمیکردم؛ ولی خودم این را به وضوح در پدرم در دیدار آخر دیدم و به این نتیجه رسیدم که شهدا واقعا انتخاب شدهاند و خاص هستند.
حالا حالاها با اسرائیل کار داریم
من در زندگی میدیدم که برای هر چیزی یک زرنگی خاصی داشت و با تمام وجود میرفت و کار را انجام میداد؛ اما فکر نمیکردم که برود و برنگردد. وقتی هم که پسرم به او گفت که بابا نروی شهید شوی، خندید و گفت نترس، بادمجان بم آفت ندارد، ما حالا حالاها با اسرائیل کار داریم... تنها چیزی که من میدیدم دل کندنش از این دنیا بود.
حتی همسرم وقتی که برجام داشت امضا میشد پیگیر بود و میگفت خدایا من نمانم که بعضی چیزها را ببینم، در وصیتنامهاش هم نوشته بود که خدا را شکر میگویم که در زمان امام خمینی(ره) به دنیا آمده ام و از خدا میخواهم که در زمان امام خامنهای از دنیا بروم. همیشه میگفت که من هیچ وقت از خدا مرگم را طلب نمیکنم؛ ولی از خدا میخواهم اگر این دنیا طوری شود که آلودگیها زیاد شود در این دنیا نمانم. من واقعا میدیدم که بعضی چیزها واقعا او را زجر میدهد.
سری دوم که آمده بود حتی به همکارانش هم گفته بود که این سفر آخری است که من میروم و برنمیگردم، این بار خیلی زودتر زنگ میزد، چله حدیث کسا برایش برداشته بودیم، چله که تمام شد به شهادت رسید.
آخرین تماس و آخرین قول...
حاج کریمیبا یادآوری آخرین روزهای زندگی شهید گفت: روز آخری که با ما تماس داشتند دوشنبه بود، من قرار بود بروم کارنامه پسر دومم را بگیرم، ایشان هم که ارتباط خاصی با علی آقا داشت زنگ زد و گفت کارنامه علی آقا را گرفتید؟ نمرات چطور بود؟ گفتم خدا را شکر نمرات بد نبود و نفر ششم حوزه شده است، خیلی خوشحال شد و گفت از طرف من به او تبریک بگو و او را ببوس. همیشه وقتی میپرسیدیم که کی میآیی، میگفت الله اعلم، ولی این بار وقتی گفتم کی میآیی؟ گفت ان شاالله من جمعه تهران هستم، خیلی خوشحال شدیم.
خبر شهادت ایشان را پنج شنبه ظهر به ما دادند و پیکر ایشان هم جمعه صبح معراج الشهدا تهران بود، طوری که پسرم گفت بابا تو قول دادی که جمعه برگردی و این نخستین بدقولی بود که من از تو دیدم، وقتی پسرم این حرف را زد گفتم پدرت بدقولی نکرد و آمد، همان جمعه هم آمد؛ ولی قسمت بود که اینگونه بیاید.
سردار همدانی کسی بود که اجازه نمیداد شهید برود و میگفت نیرویی مانند ایشان اینجا بیشتر مورد نیاز است؛ چون تخصص ایشان آموزش بود. همان طور که همکارانشان هم میگفتند که ایشان میتوانست خیلی عقبتر بایستد و کنش و واکنشها را ببیند و نقاط ضعف و قوت را ثبت کند، در واقع ایشان باید بیشتر کار تدریس انجام میداد تا کار عملی؛ ولی وقتی تصمیم به رفتن گرفت گفت «دیگر برای من بس است، خیلی از این قافله عقب مانده ام، هر چه در این دنیا بیشتر بمانیم وابستگیهایمان هم بیشتر میشود، من نمیگویم که شما یا بچهها را دوست ندارم؛ اما میبینم آنهایی که از من کم سن و سالتر بودهاند رفتند و به اهداف خود رسیدند، هدف من هم شهادت نیست؛ چون ما حالا حالاها باید باشیم و مشکلات جامعه را حل کنیم؛ ولی از خدا خواسته ام که اگر قرار است مرگی به من بدهد آن را شهادت قرار بدهد، پس اینکه میخواهم بروم برای این است که از نزدیک نقاط ضعف و قوت را ببینم و بفهمم که چرا چند سال است در این جنگ مانده و به نتیجه نمیرسد و بتوانم اینها را عملی به نیروها آموزش دهم.» در واقع با علاقه وارد کار شده بودند و خودشان را به جلو رسانده بودند.